" چه بر سر من آمده
دیگر از دوریت نمی ترسم
از اینکه نیستی
و از ترس نبودنت نمی هراسم و نمی میرم
چه بر سرم امده
که به وقت خداحافظی
اینچنین بی باک
از تو روی بر می گردانم
و از ترس دلتنگی و دوری
بارها و بارها سر بر نمی گردانم
راستی تو بگو
چه بر سر من آمده ؟! "
پرنسس زیبای من
سلام
امروز بعد از سه روز اومدم که بنویسم ، انگار سه سال گذشته ، یا شاید هم خیلی بیشتر
سه شنبه روز کاری خوبی بود ، با گروه ایزو جلسه داشتم و کلی ایده دادم و همه پسندیدن ، بازدید هم داشتیم که اونم خوب بود . در همین اثنا بود که برای عصر به کافی شاپ دعوت شدم و قبول نکردم ( بنا به دلایلی که باید خصوصی بهت بگم ) و بعدش دوباره شروع کل کل و بحث و ... شب هم ادامه ی این بحث ها و تصمیمی که هیچ کدوم جرات گرفتنشو نداشتیم رو من گرفتم و اونم هیچ مقاوتی نکرد و ... شب تا صبح بالا آوردم و لرزیدم و ... آخرین شب اینطوری گذشت . گاهی آدم دلش میخاد یه لحظاتی رو یه طوری ذخیره کنه که تا ابد بتونه تو لحظات دلتنگیش به یاد بیاره و مزه مزه ش کنه ، حتا یه نگاه رو ، ولی گاهی باید بگذری و بگذاری . مرگ یک بار و شیون هم دیگه بیشتر از هزار بار که نمیشه ،
الان که دارم برات می نویسم صبح شنبه ست ، امروز یازدهمین نوزدهم هست ، سوت و کور و بدون هیچ برنامه و کیک و شمع و استیک و گل و کتاب ... صبح یاد جعبه سیگار و فندک زیپو افتادم ، فک کنم دور ریخته شدن ... امروز نوزدهمه و دلم بیشتر گرفته ، ما لیاقت نداشتیم که ماهها و ماهها ... بگذریم ، طبق معمول بیخیال . بیخیال همه چی ، حتا بیخیال اونهمه عذاب و رنجش و توهین و ...
چهارشنبه اونقدر داغون بودم که فقط بهت زده و ساکت می نشستم یا می خابیدم ، مثل کسی که عزیزش رو از دست میده و چون عمق قضیه رو باور نداره همه میگن شوک زده ست . پنج شنبه هم همینطوری گذشت ، شب مهمونی بودم و همه می گفتن چرا پریسای همیشگی نیستی ، شب هم با یه پیام... ترک حرفای خودمونیم و مهر بطلان کشید بر همه شون . شب با گریه خابیدم .
صبح که بیدار شدم اومدم پیش تو و حسابی بوییدم و بوسیدمت ، مامان مهربونت خیلی برام سنگ صبوره و حسابی باهام حرف زد و غصه مو خورد و کنارم بود و کمکم کرد ، خیلی آرومتر شدم ، باید کنار بیام دیگه ،
جمعه عصر هم کلی گریه کردم ، شب پر از غم بود و امروز صبح هم ، طبق قرار همیشگی 6:50 بیدار شدم و ...
تموم راه رو پشت فرمون اشک ریختم ... هنوز حالا حالاها اشک دارم ...
می دونی دختر ماهم ؟
باید قوی باشم ، گرچه جای این زخم همیشه روی دل و روحم می مونه ، خیلی سخت گذشت و خیلی سخت می گذره ولی باید بگذره ، وقتی عزیزت ،عزت نفس و شخصیت و غرورتو له می کنه ، دیگه چیزی ازت باقی نمی مونه که عاشق باشه ،
دختر عزیزم ، همیشه مهربون باش و بذار دنیا از اینکه تو هستی به خودش بباله ، به خودت افتخار کن و قدر خوبی ها تو بدون ، حتا اگه کسی خوبی تو باور نکرد و فک کرد که داری ادا در میاری ، تو خودتو باور داشته باش .
کنار کسی بمون که تو و خوبی هاتو بشناسه و قدر محبتتو بدونه ، کنار کسی باش که بهت ، به خود تو افتخار کنه و اونوقت عشقت رو تمام و کمال بهش تقدیم کن ، ولی بدون که برای عاشق بودن باید اول خودت باشی نه یه عروسک خیمه شب بازی که بخان ازت یه نفر دیگه بسازن ، به صداقت خودت ایمان داشته باش و اگه کسی باورش نکرد بگذر و بگذار .
گاهی برای عاشق ماندن باید رفت ، صحبت از عاشق شدن نیست ، صحبت از عاشق ماندن است .
برای منم دعا کن تا دوباره کمر راست کنم و بتونم دوباره از ته دل بخندم ، شاید دیگه قلبم نلرزه و همیشه با همین زخم زندگی کنم ، ولی تو برای من دعا کن ، با همون قلب کوچولو و پاکت از خدا بخاه ، بخاه که تو زندگی خاله پری سا معجزه کنه ، اون خداعه و می تونه . خدا کنه باورم خراب نشه ، به اینکه خدا هست ، خدایی که می تونه معجزه کنه ..
باید بتونم بلند شم ، باید پری سا رو پیدا کنم ، همون که خوب و مهربون بود و همه دوستش داشتن ، همون که پر از انرژی و شادی و آرامش بود ، ولی راستش الان انرژی و توانشو ندارم ، تو برام دعا کن نازنین دختر