تنهایی های من

دل نوشته های من به پرنسس کوچولو

تنهایی های من

دل نوشته های من به پرنسس کوچولو

پایان

 " چه بر سر من آمده

دیگر از دوریت نمی ترسم

از اینکه نیستی

و از ترس نبودنت نمی هراسم و نمی میرم

چه بر سرم امده

که به وقت خداحافظی

اینچنین بی باک

از تو روی بر می گردانم

و از ترس دلتنگی و دوری

بارها و بارها سر بر نمی گردانم

راستی تو بگو

چه بر سر من آمده ؟!  "

 

پرنسس زیبای من

 

سلام


امروز بعد از سه روز اومدم که بنویسم ، انگار سه سال گذشته ، یا شاید هم خیلی بیشتر


سه  شنبه  روز کاری خوبی بود ، با گروه ایزو جلسه داشتم و کلی ایده دادم و همه پسندیدن ، بازدید هم داشتیم که اونم خوب بود . در همین اثنا بود که برای عصر به کافی شاپ دعوت شدم و قبول نکردم ( بنا به دلایلی که باید خصوصی بهت بگم ) و بعدش دوباره شروع کل کل و بحث و ... شب هم ادامه ی این بحث ها و تصمیمی که هیچ کدوم جرات گرفتنشو نداشتیم رو من گرفتم و اونم هیچ مقاوتی نکرد و ... شب تا صبح بالا آوردم و لرزیدم و ... آخرین شب اینطوری گذشت . گاهی آدم دلش میخاد یه لحظاتی رو یه طوری ذخیره کنه که تا ابد بتونه تو لحظات دلتنگیش به یاد بیاره و مزه مزه ش کنه ، حتا یه نگاه رو ، ولی گاهی باید بگذری و بگذاری . مرگ یک بار و شیون هم دیگه بیشتر از هزار بار که نمیشه ،

الان که دارم برات می نویسم صبح شنبه ست ، امروز یازدهمین نوزدهم هست ، سوت و کور و بدون هیچ برنامه و کیک و شمع و استیک و گل و کتاب ... صبح یاد جعبه سیگار و فندک زیپو افتادم ، فک کنم دور ریخته شدن ...  امروز نوزدهمه و دلم بیشتر گرفته ، ما لیاقت نداشتیم که ماهها و ماهها ... بگذریم  ، طبق معمول بیخیال . بیخیال همه چی ،  حتا بیخیال اونهمه عذاب و رنجش و توهین و ...

چهارشنبه اونقدر داغون بودم که فقط بهت زده و ساکت می نشستم یا می خابیدم ، مثل کسی که عزیزش رو از دست میده و چون عمق قضیه رو باور نداره همه میگن شوک زده ست .  پنج شنبه  هم همینطوری گذشت ، شب مهمونی بودم و همه می گفتن چرا پریسای همیشگی نیستی ، شب هم با یه پیام...  ترک حرفای خودمونیم  و مهر بطلان کشید بر همه شون . شب با گریه خابیدم .

صبح که بیدار شدم اومدم پیش تو و حسابی بوییدم و بوسیدمت ، مامان مهربونت خیلی برام سنگ صبوره و حسابی باهام حرف زد و غصه مو خورد و کنارم بود  و کمکم کرد ، خیلی آرومتر شدم ، باید کنار بیام دیگه ،

جمعه عصر هم کلی گریه کردم ، شب پر از غم بود و امروز صبح هم ، طبق قرار همیشگی 6:50 بیدار شدم و ...

تموم راه رو پشت فرمون اشک ریختم ... هنوز حالا حالاها اشک دارم ...


می دونی دختر ماهم ؟


باید قوی باشم ، گرچه جای این زخم همیشه روی دل و روحم می مونه ، خیلی سخت گذشت و خیلی سخت می گذره ولی باید بگذره ، وقتی عزیزت ،عزت نفس و شخصیت و غرورتو له می کنه ، دیگه چیزی ازت باقی نمی مونه که عاشق باشه ،

دختر عزیزم ، همیشه مهربون باش و بذار دنیا از اینکه تو هستی به خودش بباله ، به خودت افتخار کن و قدر خوبی ها تو بدون ، حتا اگه کسی خوبی تو باور نکرد و فک کرد که داری ادا در میاری ، تو خودتو باور داشته باش .

کنار کسی بمون که تو و خوبی هاتو بشناسه و قدر محبتتو بدونه ، کنار کسی باش که بهت ، به خود تو افتخار کنه و  اونوقت عشقت رو تمام و کمال بهش تقدیم کن ، ولی بدون که برای عاشق بودن باید اول خودت باشی نه یه عروسک خیمه شب بازی که بخان ازت یه نفر دیگه بسازن ، به صداقت خودت ایمان داشته باش و اگه کسی باورش نکرد بگذر و بگذار .

گاهی برای عاشق ماندن باید رفت ، صحبت از عاشق شدن نیست ، صحبت از عاشق ماندن است .

 

برای منم دعا کن تا دوباره کمر راست کنم و بتونم  دوباره از ته دل بخندم ، شاید دیگه قلبم نلرزه و همیشه با همین زخم زندگی کنم ، ولی تو برای من دعا کن ، با همون قلب کوچولو و پاکت از خدا بخاه ، بخاه که تو زندگی خاله پری سا معجزه کنه ، اون خداعه و می تونه . خدا کنه باورم خراب نشه ، به اینکه خدا هست ، خدایی که می تونه معجزه کنه  ..

باید بتونم بلند شم ، باید پری سا رو پیدا کنم ، همون که خوب و مهربون بود و همه دوستش داشتن ، همون که پر از انرژی و شادی و آرامش بود ،  ولی راستش الان انرژی و توانشو ندارم ، تو برام دعا کن نازنین دختر

رقص اول

صبحت بخیر عروسکم


امروز یه روز سرد آفتابیه ، دیشب اومدم پیشت و حسابی بوسیدمت و بغلت کردم و نوازشت کردم ، تو هم مثل یه عروسک ناز خندیدی و سرتو گذاشتی رو گردنم . دستامو تکون میدادم و تو هم مثل من تقلید می کردی و دستاتو مدل رقصیدن تکون می دادی ، آخر شب هم مامانت برام یه فیلم ازت فرستاد که بازم دستاتو تکون می دادی و می رقصیدی . حسابی صفحه ی موبایلمو بوسیدم عشقم .

دیشب اصلن خوب نخوابیدم ، و هر دفعه  با یه خواب عجیب و استرس آور از خواب پریدم . اولین بار خواب دیدم یه نفر دنبالمه و می خواد بکشم ، خیلی ترسیدم و با تپش قلب شدید از خواب پریدم . 

هر دفعه از خواب می پریدم و می رفتم تو تلگرام تا حواسم پرت بشه می دیدم مامانت بیداره ، می دونی چرا ؟ چون تو بیدار بودی و تو رو روی پاهاش می ذاره تا آروم باشی .  خیلی مامان خوبی داری دخترم ، خیلی قدرشو بدونی دختر نازم 

امروز روز سختی در پیش دارم ، کارم رو دوست ندارم و هر لحظه ی اینجا نشستن اذیتم می کنه . تقریبن بلاتکلیفم و این اصلن خوب نیست .

الان هنوز اول وقته ، ببینیم بقیه ی روز چی میشه ...


روزت زیبا عروسک من 


محل کار جدید

عزیز دلم

سلام


ساعت داره می گذره و من با خودم قرار دارم که بعد از تعطیلی محل کارم بیام پیشت .

این روزا با مامان، خونه ی مامانی هستی ، میام که ببینمت و هزار بار ببوسمت و گردنتو بو بکشم .

راستش خاله چند ماهیه که کارشو عوض کرده ، تو محل کار جدید مثل قبل راضی و خوشحال نیستم ، بهم سخت می گذره و کارم رو هم زیاد دوست ندارم . ولی فعلن میخام تا عید نوروز اوضاع رو تحمل کنم تا ببینم چی میشه . یه روزی برات میگم که چی شد که کارم رو عوض کردم ...

بهم سخت می گذره ، هیچی مطابق با روحیه ی من نیست ، در ضمن با توجه به اینکه قبلن همیشه مدیر بودم و ایده می دادم و ایده هام رو پیاده می کردم و ... الان حس می کنم دست و بالم بسته ست 

این روزا برام روزای خوبی نیست ، کلن سال 94 سال خوبی نبود برام ، تنها اتفاق های خوب امسال به دنیا اومدن تو و عروسی خاله راحله ( دوست صمیمی من ) و نامزدی خاله رویا بود . 

لحظه های خوبی رو نمی گذرونم ولی خوشحالم که تو هستی و پر می کشم پیشت . 


عشق کوچولوی خاله ، برام دعا کن با دل پاکت 

مامان مهربون تو ، خواهر مهربون من

پرنسس کوچولو 

الان آدرس وبلاگمون رو واسه مامانت فرستادم ، برام نوشت " بی اختیار اشکام ریخت "  !


می دونی کوچولو ؟ مامانت خیلی رقیق القلبه و زود اشکاش می ریزه ، یه مامان احساساتی و حساس و خیییلی مهربون ، همیشه برای من یه خواهر مهربون و صبور و عاقل بوده و درکم کرده . الانم که تو رو به من و دنیا  هدیه داد .

یه چیزی یادم اومد که بگم . پارسال بهمن ماه که من برای مصاحبه ی سفارت آمریکا رفته بودم دوبی ، درست روز تولدم مامانت با من تماس گرفت و از وجود تو بهم خبر داد . و خبر بودن تو ، زیباترین هدیه ی تولدی بود که تا به حال گرفتم . همونجا ته دلم یه ستاره درخشید و  گفتم نی نی دختره ، یه دختر شبیه خاله ش و با همون خصوصیات 


و حالا که تو می خندی و دختر ماه منی خدا رو هزاران بار شکر


مامانت نوشته " امیدوارم قدرتو بدونه " و من براش نوشتم که محبتی که با توقع باشه ، خالص نیست .  وقتی بزرگ شدی مختاری که خاله رو دوست داشته باشی یا نداشته باشی ، مهم اینه که دوست داشتن رو یاد داشته باشی ، محبت کردن رو بلد باشی و بدونی که دنیا با عشق قشنگه ، مهم اینه که دنیای دلت روشن و پر از عشق باشه . و عاشق باشی . 


افتتاح وبلاگ

سلام پرنسس کوچولو 


امروز یه روز سرد دی ماه 94 هست که اینجا رو ثبت کردم و قصدد ارم اینجا برای تو بنویسم . از حرفها و شادی ها و غصه ها و احساسات خودم

من خاله ی توام پرنسسم و تو زیباترین دختر دنیا  ( البته اینو چون همه میگن شبیه خاله هستی نمیگم  )

حس می کنم حرفامو می فهمی و درکم می کنی ، شاید یه روزی که مثل من یه زن سی و شش ساله بشی بهتر اینا رو درک کنی ، اینا رو می نویسم که شاید یه روز بخونی نازنین سه ماهه ی من